راوی داستان قدیس دن مانوئل ،آنخلیتا دختری جوان ، با ایمانی ساده و موروثی و ترسناک از عذاب الهی ،است،
او خاطراتش را از کشیش شهر کوچکش تعریف می کند،از شفقت بسیار دن مانوئل نسبت به مردم دردمند و تیره روز،و شکی که در ایمان خودش رسوخ کرده ،از برادر تحصیل کرده اش که از آمریکا باز گشته و ایمان مذهبی ندارد و با دن مانوئل دوستی صمیمانه ای برقرار می کند، در حالیکه دختر انتظار دارد که دن مانوئل بتواند ایمان از دست رفته را به برادرش باز گرداند، او آرام آرام از طریق برادرش متوجه ،شک و دو دلی دن مانوئل به دنیای دیگر و بهشت و جهنم می شود،
دن مانوئل رنج بسیار می کشد،زیرا نمی تواند از حقیقتی که به آن دست یافته با مردم عادی سخن بگوید،
او دیگر درگیر مباحاث شک و یقین نمی شود و به تمامی تلاش می کند گاه با لحنی قاطع و گاه با لحنی مردد به مردم در حال احتضار و ترسان و نا امید، یاری برساند،
دن مانوئل اندیشمندی اگزیستانسیالیست است که وجود انسان را برتر از هرچیز می داند برتر از بحث ایمان و شک،
از نظر او مهمترین چیز در زندگی ،
زیستنی به تمام معنا و کامل است ،نه صرف داشتن ایمان، او به انسان ووجودش ارج می گذارد، و به نحوی به کاستن از رنج آدمی، همت می گمارد،تنها آنخلیتا و برادرش از راز بزرگ دن مانوئلی که در برزخ شک زندگی می کند،آگاه هستند، دختر که شک کشیش هراس در دلش می اندازد ،آرام آرام با فلسفه زندگی و رسالت زیبا و ارزشمند دن مانوئل آشتی می کند و از مریدان او می شود زیرا اشکهای دن مانوئل را وقتی در حال وعظ می نالد،
خدایا خداوندا چرا مرا ترک کرده ای،
دیده است و عشق بسیار و فراوانش را به مردم حس کرده .
کشیش از آنخلینا می خواهد که دعا کند تا بزرگترین گناه بشریت که همانا بدنیا آمدن است ،بخشیده شود،
او می گوید ،حتی برای عیسای مسیح هم دعا کن.
گفت در آن دوست چیست ؟ گفتمش ای دوست، دوست
گفت اگر دوستی! از چه در این پوستی ؟
دوست که در پوست نیست! گفتمش ای دوست، دوست
گفت در آن آب و گِل، دیده ام از دور دل
او به چه امّید زیست؟ گفتمش ای دوست، دوست
گفتمش این هم دمی است، گفت عجب عالمی است
ساقی بزم تو کیست؟ گفتمش ای دوست، دوست
در چو به رویم گشود، جمله ی بود و نبود
دیدم و دیدم یکی است، گفتمش ای دوست، دوست!
« معینی کرمانشاهی »
درباره این سایت